گنجور

 
ابن یمین

تا ز پیشم نازنین دلدار شد

بی رخش نور و نوام از کار شد

پوستم بر استخوان مانند چنگ

چنگ گشتم ناله زیر و زار شد

تا هوای چشم و زلف پر خمش

در دماغ این دل افکار شد

خسته آنغمزه غماز گشت

بسته آن طره طرار شد

عکس دندانش چو بر چشمم فتاد

چشم من چون ابر گوهر بار شد

بسکه چشمش خلق را بیمار کرد

عاقبت او نیز هم بیمار شد

کی بود یارب که گویند آن صنم

همچو روی خود نکو کردار شد

از لبش ابن یمین گوید سخن

همچو طوطی زان شکر گفتار شد