گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

شکسته‌زلف بتی مست در سرای من است

که روی دلکش او باغ دل‌گشای من است

فرشته‌خوی و پری‌روی و آدمی‌رفتار

به جای من مگر او رحمت خدای من است

منم غلامش و خود را غلام من خواند

چه نادر است که هم شاه و هم گدای من است

به هرچه خوانمش از جان اسیر حکم من است

به هرچه گویمش از دل مطیع رای من است

میان جان و دل من همیشه جای وی است

کنار زلف و برِ او هماره جای من است

چنان موافق طبع است و دل‌نشین خیال

که آفریده مگر گویی از برای من است

مگر که آب و گلش در هوای من بسرشت

خدای من که هوایش همه هوای من است

چنان رضای من از جان و دل بجوید کش

هوا هوای من است و رضا رضای من است

به هیچ روی نگنجد میان ما سخنی

که اقتضای وجودش به اقتضای من است

عجب موافق طبع است و سازگار مزاج

چه لقمه‌ای است که در خورد اشتهای من است

همیشه ورد زبانم همه دعای وی است

هماره ورد زبانش همه دعای من است

به هرچه امر کند من به مدعای ویم

به هرچه حکم کند او به مدعای من است

به هر دو عالم من درخور و سزای ویم

به هر دو گیتی او درخور و سزای من است

چو گویدم که فدای توام فدای ویم

چو گویمش که فدای توام فدای من است

حقیقت دو جهان در جمال او نگرم

که در مشاهده جام جهان‌نمای من است

ببین به لطف و تواضع که گرچه تاج سر است

هم از فروتنی و عجز خاک پای من است

سزد که دیده نبیند به ماسوای ویم

که چشم دوخته از هر که ماسوای من است

سزد که قبلهٔ خود خوانمش به گاه نماز

که زمزم و حجر و مشعر و منای من است

اگر دو لعل لبش حکم خون من دادند

هم از تبسم جان‌بخش خون‌بهای من است

حریف حجره و گرمابه و ندیم حضور

جلیس بزمگه و خادم سرای من است

به چین و کاشغر و تبت و ختا نروم

که چین و کاشغر و تبت و ختای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode