هرکه در پیش تو بر خاک بمالد رخسار
ملک کونین مسخّر بودش لیل و نهار
دگران گر به قدم بر سر کوی تو روند
من به سر بر سر کوی تو روم مجنونوار
سلطنت غیر تو کس را نسزد ز انکه به لطف
هیچ دیّار ننالد ز تو در هیچ دیار
هرکه شد عاشق دیدار تو او بشناسد
دوزخ از جنّت و شادی ز غم و مِی ز خمار
دیده بگشای که محبوب کریم افتاده است
مینماید به تو هر دم ز کمین او دیدار
عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد
بس که خاکستر او جوش کند دریا بار
شمّهای گوی تو از لطف خدا بر در دیر
تا که کافر بگشاید ز میانش زنّار
گوش تو کر شده ای خواجه وگرنه به خدای
میکند بت به خداییّ خداوند اقرار
جوش می میزد و میگفت که چون مست شوم
هیچ همصحبت خود را نگذارم هشیار
عشق حق میرود اندر دل هر عاشقِ زار
باده اندر رگ و پِی پیش ندارد رفتار
در همه مذهب و ملت مِیِ عشق است حلال
زانکه بی او نتوان کرد خدا را دیدار
همدم ما مشو ای محیی که در آخر کار
بیگنه کشتن و آویختن است بر سرِ دار