گنجور

 
صائب تبریزی

چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد

زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد

به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش

زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد

مبر دیوانه ما را به شهر از دامن صحرا

که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد

من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم

که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد

به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد

وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد

زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد

به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد

اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را

زمهر خامشی گنجینه اسرار خواهد شد

سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد

در ایام خزان پیرایه گلزار خواهد شد

زمین یک دیده بیدار شد از شورش محشر

ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد

زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری

سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد

گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند

که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد

سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم

ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد

چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد

تماشایی برون از رخنه دیوار خواهد شد

نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب

ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟