گنجور

 
سراج قمری

نی نی، زهر که هست فروتر، فروترم

خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم

حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام

زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم

دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-

تن جملگی دهان شده مانند ساغرم

گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم

از دوستی می، نبدی خاک بر سرم

تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام

خون دل و سیاهی روی است در خورم

چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک

گوی زمین به جملگی آید به کف درم

خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح

زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم

زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است

در خود فروشده ست تن زرد لاغرم

صد کرت از سمع احادیث خوشتر است

در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم

از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من

رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم

در صف روشنان که چو آبند صاف دل

شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم

در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع

چون راه، خاک پای سگان قلندرم

نه بابت مساجد و نه لایق کنشت

نه مستحق دار و نه در خورد منبرم

شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک

چون سایه پایمال و چو ذره محقرم

من دوستدار صدر جهانم چرا رسد

چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟

 
sunny dark_mode