گنجور

 
قدسی مشهدی

از پریشانی اگر حاصل شود کامم رواست

در خم زلفت دلم را شانه محراب دعاست

گرچه دست کوتهم بیگانه است از گردنت

همتی دارم که با سرو بلندت آشناست

میرم از غیرت چو چشم حسرتم در بر کشد

خاک راهت را که چشم توتیا را توتیاست

دست در زلف تو دارم چون توانم بود امن؟

بر تنم هر تار پیراهن به جای اژدهاست

مردم چشمم پریشانند از بی‌طاقتی

تا دلم را دست بی‌تابی در آن زلف دوتاست

با خیال خاک پایت الفتی دارد از آن

مردم چشم مرا صد چشم حسرت در قفاست