گنجور

 
قدسی مشهدی

در کوه و دشت، پهن شود تا نشان من

ای لاله کاش داغ تو بودی ازان من

از بس که حرف تیغ بتان شد زبانزدم

شد ریشه ریشه چون قلم مو، زبان من

گر پهلویم چو شمع نمی‌داشت، چربیی

کی سوختی به علت، مغز استخوان من؟

در غیرتم که سایه چرا با تو همره است

دنبال کس مباد دل بدگمان من

چشم حسود، بر دل چاکم خورد هنوز

رشکی که بر قفس نخورد آشیان من

بالیده‌ام ز شوق، که مویی نمی‌زند

موی میان او ز تن ناتوان من

هر ناله کز برای تو باشد توان شناخت

یا رب مباد گوش کسی بر فغان من

سررشته محبت اگر آیدم به دست

سوزد چو شمع بر سر آن رشته، جان من