گنجور

 
قدسی مشهدی

من تیره‌دل و نورفشان شعله آهم

دارد شب مهتاب ز پی، روز سیاهم

غم می‌کشدم، خواه وطن، خواه غریبی

هرجا که روم، روزی برق است گیاهم

بر هر سر راهی که تو یک بار گذشتی

چون نقش قدم، تا به ابد چشم به راهم

روزی که مرا رفت سر زلف تو از دست

خندید فلک بر من و بر بخت سیاهم

بر هرچه فکندم نظر، آلوده به خون شد

خون گشت ز همخانگی اشک، نگاهم

قدسی منم آن کافر عاصی که به دوزخ

آتش عرق‌آلوده شد از شرم گناهم