گنجور

 
قدسی مشهدی

نگار من که بود ترک و غمزه چندانش

غزال دشت فریب است چشم فتانش

چو کودک از پی پستان مکیدن مادر

گشوده زخم دلم لب به نار خندانش

ز شوق تیغ دگر، صید نیم کشت مرا

زمان زمان به لب زخم می‌دود جانش

به عهد زلف تو گر ذوق کافری این است

خجل کسی که نلغزید پای ایمانش

تبارک الله ازان رخ، کز آسمان آیند

فرشتگان به زمین، تا شوند قربانش

زند به ریش دل سینه خستگان ناخن

صبا چو شانه کند طره پریشانش

ز بیم دعوی حسن، آفتاب می‌لرزد

که ماه من نزند چنگ در گریبانش

به درج فیض عجب گوهری‌ست گوهر عشق

که می‌خرند به جان کافر و مسلمانش

ز درد عشق چه لذت بود دل آن را

که تیر غمزه نکرده‌ست کار در جانش

ز لذت دو جهانش چه بهره خواهد بود

دلی که داغ نکرده‌ست عشق خوبانش

شهید عشق نباشد به کیش اهل وفا

کسی که جان نکند صرف راه جانانش

ز هول صبح قیامت کجا خبر دارد

کسی که کار نیفتد به شام هجرانش

ز درد عشق بتان محض لذتم قدسی

برای خویش ببر گو مسیح درمانش