گنجور

 
صائب تبریزی

کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش

خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش

بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی

گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش

از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود

شمع می کرد اگر رحم به پروانه خویش

وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار

ازسویدای دل خویش کند دانه خویش

عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد

که تو غافل کنی از کاه جدا دانه خویش

باعث غفلت من شد سخن من صائب

خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اهلی شیرازی

ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش

چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش

سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم

که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش

تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب

[...]

قدسی مشهدی

تو و گشت چمن ای گل، من و کاشانه خویش

خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش

گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست

شعله بی‌طاقتی آموخت ز پروانه خویش

شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد

[...]

طغرای مشهدی

جا در آتش کند از محرم و بیگانه خویش

چون کمان هر که برون می رود از خانه خویش

تا ز ما جغد نیفتد به ره در بدری

گل تعمیر نبردیم به ویرانه خویش

نیست چون سبحه درین کشت، جوی حاصل ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه