گنجور

 
قدسی مشهدی

دو روزه هجر تو با جان دوستان آن کرد

که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد

ز آه بلبل شوریده دربدر گردید

نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد

نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت

که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد

کجا ز ذوق گریبان‌دریدنش خبرست؟

کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد

چه سان شود مژه‌ام آب دیده را مانع

که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد

کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست

ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد