گنجور

 
قدسی مشهدی

ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا

صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا

سواد زلف بتان است نسخه بختم

سفیدبخت ندیده است روزگار مرا

ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم

فزود نشئه این باده از خمار مرا

فغان که سوختم و آستین لطف کسی

نرفت آینه خاطر از غبار مرا

ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم

به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا

چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت

کمر برای همین بسته روزگار مرا

نماند آرزویی در دلم که مردم چشم

به سعی گریه نیاورد در کنار مرا