گنجور

 
قدسی مشهدی

می دید رویت آینه و دیده برنداشت

خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت

برگ گلی نبرد صبا از چمن برون

کز درد، بلبلی ز پی‌اش ناله برنداشت

در حیرتم که دیده ازو برنداشتم

دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت

در خاک خفته‌ایم چو گنج و مقیدیم

مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت

دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود

غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت

چشم دلم ز نور رخ او لبالب است

در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت

از جور خویش می‌کُشدم ورنه در دلش

هرگز فغان بی‌اثر من اثر نداشت