کو سرانجامی که شب روشن کنم کاشانه را
آورم شمع و بدست آرم دل پروانه را
بی لبت در پای گلبن بس که خالی ماندهاست
میکند بلبل خیال آشیان پیمانه را
کلبه ما بیسرانجامان چراغی گو مدار
ما نرنجانیم از خود خاطر پروانه را
گر ز چشمم بوی خون آید گناه دیده نیست
بر سر لخت جگر باشد بنا این خانه را
خامه تکلیف از بیگانه برنگرفته عشق
شانه محراب است در زلفت دل دیوانه را
درد دل قدسی مگو با مردمان چشم خویش
محرم این راز نتوان کرد هر بیگانه را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر دربارهی آرزو و دردی عمیق از نبودن معشوق است. شاعر به تصویرگری از شمع و پروانه میپردازد که نماد عشق و وابستگی است. او از بیسرانجامی و empty بودن مکان زندگیاش سخن میگوید و به حسرت و تنهایی خود اشاره میکند. همچنین، بر این نکته تأکید میکند که عشق حقیقی را نمیتوان از دیگران آموخت و دردهای درونی خود را نمیشود با دیگران در میان گذاشت. این شعر حس عمیقی از ناامیدی، عشق و راز را منتقل میکند.
هوش مصنوعی: آیا روزی میرسد که شب را روشن کنم و با خودم شمعی بیاورم تا دل عاشق را به سرانجام برسانم؟
هوش مصنوعی: بدون لبهای تو، در گلستان لحظهای بس خالی و ویران است، که بلبل در خیال خود میسازد آشیانهای از پیمانهای پر از عشق.
هوش مصنوعی: کلبه ما بیانتهاست، پس چراغی نگذار. ما را ناراحت نکن، چرا که ما بیگناهیم و پروانهها را نیز آزار ندهیم.
هوش مصنوعی: اگر از چشمانم بوی خون بیاید، تقصیر چشم نیست، بلکه بر سر دل بیپناهی است که این خانه را بنا کرده است.
هوش مصنوعی: عشق در دل دیوانهام مانند شانهای است که به محراب وصل شده است و من این احساس را از هیچ کس دیگر نیاموختهام.
هوش مصنوعی: درد و دلهای ناب خود را با مردم نگو، زیرا تنها خودت میتوانی به این راز پی ببری و نمیتوانی آن را با هر بیگانهای در میان بگذاری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای هوای تو شده مقصود هر فرزانه را
چرخ با مهر تو خویشی داده هر بیگانه را
صورتی شاهانه داری ، سیرتی در خورد آن
سیرت شاهانه باید صورت شاهانه را
نکته ای ز الفاظ تو ابکم کند گوینده را
[...]
باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر
ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را
هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال
[...]
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کردهاند
[...]
میکشد عشق تو سوی خود دل دیوانه را
هست سوزی کو به شمعی میکشد پروانه را
سیل چشمم رفت و ویران کرد بنیاد دلم
چون ز درد و غم نگه دارم من این ویرانه را
میل خالت دارم و اندیشهام از زلف توست
[...]
رخنه کردی دل به قصد جان من دیوانه را
دزد آری بهر کالا می شکافد خانه را
تخم مهر خال او در دل میفکن ای رقیب
بیش ازین ضایع مکن در سنگ خارا دانه را
خیز گو مشاطه کاندر زلف مشکینت نماند
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.