گنجور

 
غبار همدانی

مه من سر برآر از برج محمل

که شب تار است و گم شد راه منزل

مران ای ساربان اشتر که اینجا

خر و بار و من افتادست در گِل

چنان در بحر حیرت گشته ام غرق

که نآرد کشتی نوحم به ساحل

بگیرم خون بهای خویشتن را

بدستم گر فتد دامان قاتل

بسی تخم وفا در سینه کِشتم

ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل

مگر دیوانه خواهم شد که در خواب

بگردن بینم آن مشکل سلاسل

نمیدانم چه تأثیر است در عشق

که بیمارش به صحّت نیست مایل

بسی پروانه سوزانید و رخسار

به کس ننمود آن شمع محافل

ره مقصود نمایان نیست لیکن

بگوش آید همی بانگ جلاجل

ز سعی ناخدا آخر چه خیزد

به دریایی که هیچش نیست ساحل

نشان پای لیلی نیست در دشت

من و مجنون سپردیم این مراحل

دلم بی زلف او ننشیند آرام

جنون ساکن نگردد بی سلاسل

غبارا روی جانان می توان دید

اگر خود را نبینی در مقابل