گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قوامی رازی

روز دهم ز ماه محرم به کربلا

ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی

هرگز مباد روز چو عاشور در جهان

کان روز بود قتل شهیدان به کربلا

آن تشنگان آل محمد اسیروار

بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی

اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن

ازپرده رضا همه افتاده بر قضا

فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول

سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا

عریان بمانده پردگیان سرای وحی

مقتول گشته شاه سراپرده عبا

قتل حسین و بردگی اهل بیت او

هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما

دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند

پرورده پیمبر و فرزند پادشا

هرگه که یادم آید از آن سید شهید

عیشم شود منغض و عمرم شود هبا

ای بس بلا و رنج که برجان او رسید

از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا

در آرزوی آب چنوئی به داد جان

لعنت برین جهان بنفرین بی وفا

آن روزها که بود در آن شوم جایگاه

مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا

باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد

آن سید کریم نکو خلق خوش لقا

تا آن شبی که روز دگر بود قتل او

می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا

گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود

آمد شب وداع چو تاریک شد هوا

روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد

حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا

بر تن زره کشیده و بر دل گره زده

رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا

از آسمان دولت او ماه گشته گم

وز آفتاب صورت او گم شده ضیا

در بوستان چهره و شاخ زبان او

از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا

خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین

یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا

از بهر شربتی ببر لشکر یزید

بر «من یزید» داشته جان گران بها

لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر

دل با خدای برده و تن داده در قضا

بگرفته روی آب سپاه یزید شوم

بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا

از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان

ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها

بر آهوان خوب مسلط سگان زشت

بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا

اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان

از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا

بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ

تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا

آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار

آن باغیان باقی شمشیر مرتضا

ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب

و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا

میر و امام شرع حسین علی که بود

خورشید آسمان هدی شاه اوصیا

از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر

تابود در تنش نفسی و رگی به جا

خویش و تبار او شده از پیش او شهید

فرد و وحید مانده در آن موضع بلا

افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان

برداشته حجاب افق امر کبریا

بر خلد منقطع شده انفاس حورعین

بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا

خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک

آرامش زمین شده چون جنبش سما

زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد

ماتم سرای ساخته برسد ره منتها

در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل

گویان که چیست درد حسین مرا دوا

تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد

دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا

فرزند من که هست تو را آشنای جان

در خون همی کند به مصاف اندر آشنا

از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب

گرمای کربلا شده بی حدو منتها

او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر

دانی همی که جان و جگر خون شود مرا

زنده نمانده هیچ کس از دوستان او

در دست دشمنانش چرا کرده ای رها

یک ره بنال پیش خداوند دادگر

تا از شفاعت تو کند حاجتم روا

گفتا رسول باش که جان شریف او

زان قتلگاه زود خرامد بر شما

ایشان درین که کرد حسین علی سلام

جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا

زهرا  ز جای جست و به رویش در اوفتاد

گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا

چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم

مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟

کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر

قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا

فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست

در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »

در خانه نبوت و عصمت برای تو

سادات را جمال شد اسلام را بها

شاه امام نسل پیمبر نسب توئی

کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا

آب فرات بر تو ببستند ناکسان

آمیختند خون تو با خاک کربلا

بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین

باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا

نه هیچ مهربان که تولا کند به تو

نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را

سینه دریده حلق بریده فکنده دست

غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا

بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته

ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا

اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب

کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا

رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر

در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا

اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم

وز آه سردشان متغیر شده هوا

 
 
 
عنصری

خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی

بینی علم علم تو بهر دشت و کردری

منوچهری

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می

تمثالهای عزه و تصویرهای می

بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار

از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی

صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
مسعود سعد سلمان

روز دی است خیز و بیار ای نگار می

ای ترک می بیار که ترکی گرفت دی

می ده به رطل و جام که در بزم خسروی

بنشست شاه شاد ملک ارسلان به می

شاهی که کرد چرخ و فلک را به زیر پای

[...]

وطواط

فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی

پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می

تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما

و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری

برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت

[...]

سوزنی سمرقندی

ای پایگاه قدر تو بر خط استوی

از فر تو چو خلد برین گشته استوی

در باغ استوی طرب انگیز بگذران

لحن مغنیان خود از خط استوی

جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سوزنی سمرقندی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه