گنجور

 
قوامی رازی

هرکه زین در نشانه ای یابد

چون شود بی نشان نشان او راست

گرتو جوئی عیار این ابرار

از در مصطفات آید راست

چنگ در دامن محمد زن

گر ترا عزم درگه اعلی است

آن محمد که از خزانه سر

خلعت او «لعمرک » و «لولا» است

آن رسولی که در کلام قدیم

یاد تحسین جان او طاها است

آن حبیبی که پایه قدرش

برتر از هرچه در زمین و سما است

آدم از گوهرش چو دریائی است

کاندرو هر دری دو صد دریا است

هر جواهر که بحر او زاید

قیمت آن ندای کرمنا است

گوهر آدمی است در یتیم

آنکه از کان و بحر او أدنی است

هرکه غواص بحر شرع نبی است

صدفش جمله لؤلؤ لالا است

گر دین ره به عشق روی اری

صدف در ببینی از چپ و راست

ور قیاسی کنی ز روی یقین

رونق دین ز عدل عادل خواست

هر فضیلت که مر شهیدان راست

به همان گر کنیم ختم رواست

خاص درگاه کبریاست علی

وین سخن مخلص حقیقت راست

آن دو گلزار دین حسین و حسن

زیور عرش و زینت زهراست

بر روان مهاجر و انصار

بی نهایت ز ما سلام و دعاست

هرکه نه صید راه ایشان است

به یقین دان که کید دام بلاست

راه ایشان طلب که ملک دو کون

ذره آفتاب ایشان راست

ملک باقی مده به دست زوال

نوش دنیا مخور که زهر فناست

به نشاط جهان مشو مغرور

غم دین به ز شادی دنیاست

قحبه دل فریب و شورانگیز

شوخ چشم و هوائی و رعناست

برگشاده ز فان به سحر و فسون

دل مبند اندرو که عین خطاست

ایمن اندر سرای عاریتی

چه نشینی چو می بباید خاست

دوستی می نمایدت دشمن

حانت اندر دهان اژدرهاست

مال و فرزند را که داری دوست

هر دو از قول حق تو را اعداست

تکیه بر عمر و مال و جاه امروز

بگذشت و قیامتت فرداست

از پی سود خویش هر روزی

همه ساله قیامت تو رواست

از حلال و حرام نندیشی

مال جمع آوریدنت عمداست

گر حلال است در حساب آید

ور حرام است جمله رنج و عناست

تیز فهمی به درس سود و زیان

کند طبعی که علم دین ز کجاست

دین به دنیا فروشی از غفلت

تو ندانی که آن همه یغماست

مکن ای خواجه خویشتن دریاب

طلبت جملگی خلاف رضاست

آخر از کرده ها پشیمان شو

بازگشت جهانیان به خداست

گوشه گیر از جهان ظلمانی

به جهانی که جمله نور و ضیاست

گرتو زین دیوخانه فرد آئی

جفت جان تو در جنان حور است

از پی نان دویدنت شب و روز

قوت حرصت آسیا آساست

تا تو مغرور سرکشی شده ای

بر نهاد تو عافیت نه رواست

آب اومید تست خاک آلود

تابرونت ز کبر بادافزاست

از پی نانهاده رنجه شدن

این نه آئین مردم داناست

گرتو دانشوری یقین طلبی

که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست

راه آزادگان به مستی نیست

خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست

گر سری داری اندر این ره را

پای بر نفس اگر نهی زیباست

این چنین راه اگر توانی رفت

منزل جانت درگه مولاست

پی سلمان و راه بوذرگیر

که دوای تو درد بودرد است

مرد میدان عشق ایشانند

لیک در راهشان ریاضت هاست

عشق باید کت از تو بستاند

ورنه باقی همه مزاح و هوا است

هیچ دل نیست بی تجلی حق

لیک هستی تو حجاب لقا است

گر تو از خود دمی فرود آئی

هودج جانت بارگاه خداست

ملت و مذهب محمد گیر

تا مطهر شوی ز هر چه خطا است