گنجور

 
قوامی رازی

چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار

کزین دوازده یابی بهشت جنت بار

من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست

کنون بباید هان ساختن به هم ناچار

به چار فصل نگه کن که هست در سالی

چگونه ساخته گشت است با دوازده چار

من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین

چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار

تو از میان من و خویشتن بده انصاف

نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار

نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور

چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار

من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین

چنانکه احمد را از مهاجر و انصار

اگر دوازده گویم علی است اول دور

وگربه چار بگوئی علی است آخر کار

چهار یار تمام از دوازده باشد

چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار

و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی

رحب یاران با اهل بیت بغض مدار

تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم

که بوده اند نبی و عتیق در یک غار

طریق عدل نگهدار در ره توحید

بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار

بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر

یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار

گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت

ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار

بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در

ز علم احمد مختار و حیدر کرار

که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی

درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار

ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو

به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار

ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست

مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار

ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی

ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار

چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین

به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار

چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا

که عمر و واری در کار نه عمر کردار

نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق

که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار

ز خون کافر گفت است مرتضی را هم

ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار

مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت

مگوی چیزی کت واجب آید استغفار

مدار باور آن را که این سخن گوید

که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار

تعصبی که کنون هست در میانه ما

نبود هرگز در عهد احمد مختار

زمانه اول چون آخرالزمان کی بود

چگونه باشد روز سفید چون شب تار

هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را

به مژدگانی دین در نثار کن دینار

به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا

چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر

به علم همچو علی کس نبود در اسلام

که بود مطلع سر ز عالم الاسرار

کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست

جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار

سرای شرع نبی را علی ستون بناست

دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار

به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم

«علی » جواب همی آمد از در و دیوار

قصیده های قوامی قیامت سخن است

که طیر بهشت است جعفر طیار

لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن

ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار

به باغ باقی درچند گونه مرغانند

ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار

حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب

ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار

همای شرع بگسترد سایه در عالم

ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار

چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد

به باغ یازده طوطی شدند در گفتار

که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت

فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار

قوامیا تو سراینده دار همچون گل

فراز گلبن ارواح بلبل اشعار

بر انتظار خروش خروس مهدی باش

به عهد سید شاهین دل عقاب شکار

جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف

سر فلک به لگد می زند هزاران بار

سپهر حمد محمد که در مصاف سخا

به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار

خدایگان گهری مصطفی نسب صدری

که آفتاب جلال است وسایه دادار

نقیب آل محمد سلاله نبوی

جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار

خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم

فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار

همی دهند ز دیوان رای روشن اوی

منوران فلک را معیشت و ادرار

اگرچو همت او موجها زند دریا

گهربرند ز دریا کنارها به کنار

به نزد همت او کیست آسمان و زمین

به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار

ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم

ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار

اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز

تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار

در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است

ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار

ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ

از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار

ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد

اگر شوند مؤید همه جهان عطار

ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی

زبان آب روان در دهان آتش کار

شگفتم آید چون بینم از قلم خطت

که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار

خزینه های علوم تو را نه بس باشد

گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار

توآن سکندر دینی که هست حجت تو

ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار

ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت

درین دوازده دوکان به هفت دست افزار

هزار کنگره دارد حصار دولت تو

کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار

بر آستانه تو رخ همی نهد دولت

ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار

هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد

هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار

تو از نژاد امامان و پادشاهانی

کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار

به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا

که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار

ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود

که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار

ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را

برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار

صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است

نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار

نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل

نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار

به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا

به کعبتین شب و روز باخت است قمار

چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن

چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار

دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری

هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار

ایا ز فضل شده در میانه فضلا

همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار

منم قوامی کان میده های شعرپزم

که لاغران معانی کنند ازو پروار

ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن

همی نهم به نهان خانه دماغ انبار

در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم

بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار

بدان تنور بود دست پخت خاطر من

به کام فایده در دیر خای و زودگوار

به حرص مشتریانم ز تیربازاری

نهند گرده امسال در ترازوی پار

همیشه تا که بود اسم یاری و یاور

همیشه تا که بود نام اندک و بسیار

تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد

که بدر یاور دینی و صدر دولت یار

پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»

زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode