گنجور

 
قطران تبریزی

آرزومند روی جانانم

برود زار زو همی جانم

آرزو را و درد دوری را

بجز از صبر چیست درمانم

همه چیزی همی توانم کرد

صبر کردن بهجر نتوانم

بر غم و درد من بس است گوا

رنگ رخسار و آب مژگانم

دل بدادم بدوست خویش بطبع

تا دل از دوست باز بستانم

ظن خطا شد مرا در آن مه روی

دل بدادم کنون پشیمانم