گنجور

 
قطران تبریزی

زان زرد شد از داغ و درد رویم

زیرا که بوصل تو نیست رویم

من راه نیابم سوی تو دانی

هرچند بسوی تو راه جویم

زان پس که همه روز با تو بودم

پوشیده نبود از تو روی و مویم

چو نان نگسستی ز من که روزی

آرد بر تو باد تند بویم

تا روی بشوراب چشم شوئی

من روی به آب دیده شویم

چون بر گذری نام تو بگویم

از دور کند بر خروش رویم

در دیده شود سرشگ رویم

چون دور کند پیک تو بگویم

با کس نتوانم حدیث گفتن

گه گاه بخلوت غم مویم

رازم بجهان کس نگه ندارد

من راز تو جز با تو با که گویم