گنجور

 
قطران تبریزی

ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی

گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی

از دست لاله رویان گل بوی و می ستان

بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی

داد تو روزگار ز دولت همی دهد

تو داد روزگار بخوشی همی دهی

کردی ز نام نیک همه شهرها ملا

کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی

راه نشاط گیرد و از غم رها شود

آنکس که کمترین رهیت را شود رهی

آن از میان آهن و پولاد سر نهد

گر دست خود به آهن پولاد بر نهی

کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک

از راز روزگار فرومایه آگهی

 
 
 
قطران تبریزی

ای گشته یادگار ز کردار تو شهی

دیدار تو مبارک و گفتار تو بهی

از هر بهی بهی تو و بر هر سری سری

از هر مهی مهی تو و بر هر شهی شهی

یا دادنست و یا ستدن کار تو مدام

[...]

انوری

ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند

احرار روزگار و افاضل ترا رهی

بودند در قدیم امیران و شاعران

واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی

هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان

[...]

مولانا

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی

وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی

مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش

کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی

هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر

[...]

ابن یمین

ای پیک پی خجسته نسیم سحرگهی

لطفی کن از برای دل خسته رهی

بگذر بدانجناب که از لطف صاحبش

یا بی نشان خلد چو در وی قدم نهی

یعنی جناب حضرت شاهی که می نهد

[...]

خواجوی کرمانی

ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی

روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد

ما را ز دوستان قدیم آور آگهی

وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه