گنجور

 
قطران تبریزی

آواره شد از مسکن و مأوا صنم من

از طعنه بدگوی و ز بیغاره دشمن

هم بسته زبانم من و هم خسته روانم من

هم سوخته جانم من و هم سوخته خرمن

از فرقت آن عارض چون ماه ببستان

گریانم و نالانم چون ابر به بهمن

گریان گه و بیگاه برهمن ز غم بت

نالان گه و بیگاه بت از درد برهمن

بدگوی همی گوید هر روز یکی زور

بدخواه همی سازد هر روز یکی فن

گردن بفرازند همیشه بغم من

خون من دلسوخته شان باد بگردن

او روز و شب اندر دل من دارد مأوا

او سال و مه اندر تن من دارد مسکن

هر چند توانند برون کردنش از شهر

کردن نتوانند برونش ز دل من

هرچند به آهن نتوان بست دل من

دانم که دل من بتوان خست بآهن

هرگز ز دل من نشود دوستی او

گر من بخراسان بوم و دوست بار من

بت روی مرا بهره بلای سفر آمد

هنگام می روشن و وقت گل و گلشن

تیره شود از دود دل این دیده گریان

تیره کند ار گرد ره آن عارض روشن

خوار از پی آنست که آنجاست نگارم

زیرا که همه چیز بود خوار بمعدن