گنجور

 
قطران تبریزی

ایکام دل دوست و بلای دل دشمن

روزه شد و دیمه شد و عید آمد و بهمن

رسم اندر پیغمبر و بهمن تو بجای آر

هم سیرت پیغمبر و هم سیرت بهمن

بر سیرت آن هستی و بر کرده او نیز

بر سیرت این باش و بر آن کرده همی تن

از خصم میندیش و درافکن بقدح می

وز می برخان رنگ گلسرخ بیفکن

از شادی و از سور مپرداز بکاری

تا آنکه بپردازد بدخواه بشیون

گردون ز زمین دور کند گردن آن پست

کز کام و هوای تو بگرداند گردن

آنکس که ز دل خرمن تو سوخته خواهد

هم سوخته دل گردد و هم سوخته خرمن

بی کام تو یک مرد خراسان بقضا شد

یکره نتوانست گشاد از همه ارمن

با کام تو صد مرد خراسانی هر سال

دراعه بکردند پی فتح ملون

بدخواه تو فن دارد و تو فر خداوند

با فر خداوند فنا زاید از آن فن

خواهد که عدو از تو برد سود بچاره

کی کوه هماون بتوان سود بهاون

نتوان ستد از شیر بروباه نیستان

نتوان ستد از باز بدراج نشیمن

شاها بمثل دولت تو زرین جام است

جامی است بلورین بمثل دولت دشمن

چون بشکند آن زرگر از آن به کندش باز

چون بشکند این دیوش نتواند بستن

دولت بتو آرام کند ملک بدولت

همچون بخرد جان کند آرام و بجان تن

چونانکه ز گلشن تو سوی میدان آئی

از میدان دشمنت نیاید سوی گلشن

گر خصم تو آن چهره رخشانت ببیند

بر دیده او تیره شود عالم روشن

با مهر تو گردد بمثل ارزن چون کوه

با کین تو گردد بمثل کوه چو ارزن

نز خصم تو فتح آید و نز حاسد تو سعد

نی مرده شود زنده و نی مرد شود زن

چندانت بقا باد بشاهی و بشادی

کاتش نشود آب و نگردد شبه آهن