گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قطران تبریزی

بلای غربت و تیمار عشق و فرقت یار

شدند با من دلخسته این سه آفت یار

همیشه بود نشاط دلم ز دیدن دوست

همیشه بود قرار تنم بصحبت یار

برفت یار و مرا غم گرفت جای نشاط

برفت یار و مراتب گرفت جای قرار

پری ندیدم و همچون پری گرفته شدم

ز درد فرقت آن لعبت پری دیدار

بشب ز حسرت آن روی چون ستاره روز

ستاره بار دو چشمم بود ستاره شمار

مرا بزاری گوید چکارت آمد پیش

هر آن کسیکه ببیند که من بگریم زار

ز دوست دورم ازین زارتر چه باشد حال

ز یار فردم ازین صعبتر چه باشد کار

میان آتش و آب اندرون گرفتارم

که جانم آتش کانست و دیده دریابار

ز بهر آن رخ رنگین چو نقش بر دیبا

بمانده ام متحیر چو نقش بر دیوار

گمان بری که دو رخسار او نیافته باز

سرشگ دیده همی باز کردم از رخسار

ز آب دیده ندیدم کنار خویش تهی

از آن گهی که ز من آن بتم گرفت کنار

همی ندانم چاره فراق و نیست عجب

که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار

یکی زمان ز دلم عاشقی جدا نشود

چنانکه مردمی از طبع شاه گیتی دار

خدایگان جهان شهریار ابومنصور

که اختیار ملوکست و افتخار تبار

برزم شهرگشا و بفکر دشمن بند

بتیغ ملک ستان و بدست ملک سپار

بروز رزم بگرید ز دست او شمشیر

بروز بزم بگرید ز دست او دینار

شمر خلق و شمار زمین اگر داند

بروز خواسته دادن نداند ایچ شمار

همه سخاوت بینیش بر یسار و یمین

همه شجاعت بینیش بر یمین و یسار

شب مخالف او را نکرده گردون روز

گل موافق او را ندیده گیتی خار

نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ

نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار

درست گوئی کز اسب و جامه دارد ننگ

درست گوئی کز زر و سیم دارد عار

موافقانش بلندند لیک بر سر تخت

مخالفانش بلندند لیک بر سر دار

بروی جور بر آورد عدل او شمشیر

بچشم بخل فرو کرد جود او مسمار

ایا حسام تو هنگام صید شیر شکر

ایا سنان تو هنگام رزم شیر شکار

گهی شکار طرازی گهی مصاف افروز

مگر ز بهر تو کرد آسمان مصاف و شکار

نه دشمنان را با تیغ تو بود امید

نه آهوانرا با یوز تو بود زنهار

همیشه تا بود اندر میان نار شعاع

همیشه تا بود اندر میان خاک غبار

غبار باد نصیب مخالفانت ز خاک

شعاع باد نصیب موافقانت ز نار