گنجور

 
قطران تبریزی

بفرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر

بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر

شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون

گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر

چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان

برفت و قلعه ای بگرفت در دم اژدها پیکر

چنان چون اژدهای هند پیچان بر لب دریا

رسانده زی ثری دنبال و برده بر ثریا سر

ندیدند ایچ میغی را که بارید از بر او نم

ندیدند ایج مرغی را که بگشود از سر او پر

همه گیتی همی گفتند جنگ و شغل آن دژ را

نباید تاختن آنجا بباید ساختن ایدر

ملک نشنید قول کس به رأی خویش بیرون شد

که فر خداوند است و با تأیید پیغمبر

همانا غیب ها داند که هرچه گوید آن باشد

ز ناز و رنج و مهر و کین و صلح و جنگ و خیر و شر

نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید

نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر

کسی کو را بود یزدان مساعد عالم او را دان

چه انس و جان و گنج و کان چه کوه و در چه بحر و بر

بدین زودی ظفر کو یافت بر محکم دزی چونین

نه رستم یافت بر گنگ نه حیدر یافت بر خیبر

جهانگیری چنو هرگز نبوده است و نباشد هم

از آدم باز تا اکنون وز اکنون تا گه محشر

بچشم دوستان اندر خیالش همچو خواب خوش

بچشم دشمنان اندر سنانش چون سر نشتر

بدست حاسدانش گل شود چون شعله آتش

به نزد ناصحانش آتش شود چون دیبه ششتر

از او راضی شده سلطان از او عاجز شده دشمن

خدای آسمان او راگشاد از ناز و نیکی در

جهان از فر او خالی نباشد جاودان زیرا

که داد از فر خویش او را خدای جاودانی فر

همیشه هست کارش راست زان کور است دارد دل

چه با دوست و چه با دشمن چه با مؤمن چه با کافر

اگر رادیش را گویی چو حاتم شایدش خادم

و گر مردیش را گویی چو رستم بایدش چاکر

همیشه تا فلک گردان و خور تابان بود باشد

خداوند فلک یزدان خداوند زمین جعفر

نبرده بوالخلیل آن کو بنوک نیزه و زوبین

ظفر جوید ز پیل مست و ببر تند و شیر نر

سپرده خدمتش را جان امیران جهان یکسان

نهاده طاعتش را سر بزرگان جهان یکسر

امیرا از تو بدخواهان غلط کردند یکسر ظن

ندانستند کت دانش مشیر است و خرد رهبر

نباشد هیچ روزی نو که فتح تو نیابی تو

نباشد هفته ای دیگر که نستانی دژ دیگر

همه نام از هنر جویی همه داد از خردخواهی

ز هرکس داد بستاند کسی کو را خرد داور

همه کردارهای تو مهان و خسروان شاها

همی بینند در عمری نباشد شان همی باور

بروز بزم در مجلس سخا باشد تو را مونس

بروز رزم در میدان فلک باشد ترا یاور

بکف راد روز مهر و تیغ تیز روز کین

بدین سازنده چون آبی بدان سوزنده چون اخگر

بروز رزم تو خصمان دهند اندر هزیمت گه

دو صد مغفر بیک معجر دو صد جوشن بیک چادر

ازانگه کآفرید ایزد جهان اندر جهان نامد

جز از تو تخت را زیبا جز از تو تاج را در خور

تو چون جمشید دانائی چو افریدون توانائی

بدانش همچو بهرامی بمردی همچو زال زر

ببانگ سائلان جانت بیفروزد چونا ناگاهان

ببانگ گم شده فرزند بفروزد دل مادر

چنان گشته است زر و سیم خوار از کف راد تو

که دارد سنگ ننگ از سیم و دارد خاک عار از زر

همت دین است و هم دانش همت رای است و هم رامش

همت بخشش همت کوشش همت منظر همت مخبر

امیرا بنده معذور است گر نامد بره با تو

که پشتش بود چون چوگان و قدش بود چون چنبر

گر از سر پای دانستی کسی کردن بدانائی

بجان پاک تو شاها که کردی بنده پا از سر

الا تا آرزو نکند کسی سوزن به سو سنبر

الا تا کس گزین نکند همی حنظل شبکر بر

بزیر و پشت بدگویانت سوسن باد چون سوزن

میان کام دلجویانت حنظل باد چون شکر