گنجور

 
قطران تبریزی

هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند

گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند

هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند

هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند

سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه

بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند

روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند

زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند

پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من

تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند

روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن

راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند

باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو

گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند

روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن

وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند

ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر

سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند

کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد

کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند

هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری

لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند

وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی

هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند

گر کند یکره رها جان من از بند هوی

میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند

آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر

خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند

هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند

هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند

مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد

مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند

روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز

کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند

خسته او را نداند ساختن درمان فلک

خستگان آسمان را دست او درمان کند

او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک

من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند

تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش

ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند

کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم

هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند

هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند

هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند

خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک

نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند

از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم

او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند

روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل

تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند

گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند

گاه رادی دست او چندان درم باران کند

کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند

کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند

آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد

وان کجا مردی بسان رستم دستان کند

همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند

همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند

دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد

با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند

این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران

عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند

کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار

روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند

داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان

چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند

رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین

هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند

بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق

تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند

تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند

تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند

بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد

بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند

عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت

تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند

 
 
 
قطران تبریزی

باد نوروزی همی آرایش بستان کند

تا نگارش چون نگارستان چینستان کند

مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد

شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند

ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
امیر معزی

ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند

چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند

سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی

تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند

چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی

[...]

سنایی

میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند

تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند

از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی

طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند

جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی

[...]

ظهیر فاریابی

ای فلک قدری که هر شب رای رو شنت

دیدبانان افق را دیده ها حیران کند

آفرینش چون قلم سر بر خط فرمان نهد

چون دبیر خاص نامت بر سر فرمان کند

جاهت ار گیرد حضیض ماه را در اهتمام

[...]

مولانا

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح

هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه