گنجور

 
قطران تبریزی

دیر آمدن شاه برآورد ز من دود

گر دیرتر آید برود جان و تنم زود

از بسکه همی دارم در سینه غم شاه

خون دل ریشم زره دیده بپالود

با پشت خم آگینم و با کام سم آگین

با چشم دم آلودم و با جان غم آلود

چون لاله رخم زردتر از چهره زر گشت

چون کوه تنم زارتر از کاه بفرسود

هرگه که حدیثی بشنیدم ز اراجیف

از درد تو بر جانم صد درد بیفزود

رنجورم و معذورم کز پادشهم دور

بی او فلکم رامش و آرامش پیمود

آنکو نبود مرده ولی نعمت خود را

جز ناله و فریاد بدو عقل نفرمود

بودند بریده ز من امید همه کس

ایزد بکرم بر من بیچاره ببخشود

هرچند بلا دیدم خشنودم از ایزد

بخشایش ایزد همه را دارد خشنود

هرکو بگه درد بایزد نزند دست

بر هرچه رود بر سر او باشد مأخوذ

این خلق ز دیر آمدن شاه چنانند

کز سبزه تهی بستان وز آب جدا رود

دلها همه پر درد و دهانها همه پر گل

رخها همه پر گرد و زبانها همه پردود

رنجور شد و بیم زده خلق زیانکار

تا شاه جهان آن ره دشخوار بپیمود

باز آمد و هزمان بشود ز آمدنش باز

این رنج همه راحت و این بیم زیان سود

با آفت بدگوی چنان باشد جانش

چون حال خلیل الله با آفت نمرود

از خصم کی آید بهمه حال که بهتر

کرد ار زر آگند ز گفتار زر اندود

پاینده همی باد بملک اندر چندان

کاین چرخ فلک باشد و این دور فلک بود