گنجور

 
قصاب کاشانی

رفتی ز چشم و ماند به‌جا ماجرای تو

خالی است در دو دیده‌ام ای دوست جای تو

گویی که روشناییم از دیده رفته است

تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو

خاکم به سر که از دل و جان در وجود من

چیزی نمانده است که سازم فدای تو

بسیار گشته‌ام به گلستان ندیده‌ام

یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو

باید برونش از قفس سینه کرد زود

مرغ دلی که پر نزند در هوای تو

پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را

چندان که کسب نور کند از صفای تو

بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را

کرده است حلقه در دولت‌سرای تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode