گنجور

 
جویای تبریزی

می نماید در شب تاریک راه دور را

چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را

رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی

می کند گردآوری برگشتن از خود زور را

در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر

رهزنی در پی نباشد کاروان مور را

شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش

اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را

عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست

کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را