گنجور

 
قصاب کاشانی

اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا

نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا

نماید هرکجا رخ نه فلک آیینه می‌گردد

ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا

ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق

به وسعت داد عشرت می‌دهد دیوانه در صحرا

ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را

برای خویش پیدا می‌کنم ویرانه در صحرا

تلاش رزق لازم نیست کایزد کرده در اول

مهیا بهر ما روزی ز آب و دانه در صحرا

شده بهر هزاران هر طرف از غنچه‌های گل

عیان در بوته هر خار صد خمخانه در صحرا

دلیل راه عاشق را چو خاموشی نمی‌باشد

مگو قصاب بی‌جا این قدر افسانه صحرا