گنجور

 
قاسم انوار

ای خواجه، درین کوی چه عیشست و چه بودست؟

بخت تو بلندست و زیانها همه سودست

ای خواجه، تو مستی و ندانم که چه مستی؟

مستی و ندانم که کلاهت که ربودست؟

این چیست که خود را نشناسی بحقیقت؟

غیرت بمیانست و علی رغم حسودست

از دولت وصلت بشب و روز همه وقت

در مجلس ما زمزمه رود و سرودست

ای فاضلکان، از در میخانه درآیید

از فضل مگویید، که هنگام شهودست

این قصه بگویید بدزدان طریقت :

هنگامه مگیرید، که هنگام ربودست

باید که بدانند خلایق بحقیقت

هر چیز که بینند، که بودست نبودست

با صوفی جرار بگویید که: غم نیست

گر جامه سیاهست ولی خرقه کبودست

آن یار چو پیداست، چه گوییم؟ چه جوییم؟

قاسم، چه زنی حلقه؟ که این در بگشودست؟

 
 
 
اسیری لاهیجی

یارم چو نقاب از رخ چون ماه گشودست

از پرده هر ذره بمن مهر نمودست

یک ذات بنقش دو جهان دید هویدا

هرکس که دل از زنگ دویی پاک ز دودست

تا یار ز خلوتگه خود رفت بصحرا

[...]

فیاض لاهیجی

چون بر سر راه عدم است آنچه وجود است

نابود جهان را همه انگار که بودست

برهم زده‌آم خشک و تر هر دو جهان را

آتش به میان نیست عزیزان همه دودست

کس ره به سراپردة تقدیر ندارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه