گنجور

 
قاسم انوار

سخن در سر عاشق کمترک گوی

درین میدان نمی شاید زدن گوی

سر مویی نمیدانی ز اسرار

ز تو گر هست باقی یک سر موی

مسلمان نیست هر جانی، که دایم

نه با روی تو دارد روی در روی

حقیقت قطره ای بودم از آن بحر

کنون دریا شدم، کم جونم از جوی

اگر تو شمع جانی در حقیقت

چو پروانه سخن از شمع میگوی

سر از پا ساز در راه طلب چست

اگر آن یار را جویی چنین جوی

زمانی، قاسم، از جستن میآسای

مدام اندر طلب می پوی و می موی