گنجور

 
قاسم انوار

تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی

مرا هزار نیاز و هزار مسکینی

چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای

ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی

مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟

که هیچ مصلحت کار من نمی بینی

لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان

گدای شیوه او شد شکر بشیرینی

سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت

بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »

مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان

که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!

دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر

بجان تو، که دعایی و جان آمینی