گنجور

 
قاسم انوار

چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست

ذرات جهان را بولای تو تولاست

آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز

آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست

دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست

جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست

بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم

ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست

صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی

از جام می عشق تو، کان باده مصفاست

چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست

در مذهب من اسم همه عین مسماست

ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت

با درد درآمیز، که آن عین مداواست

از ضعف دل و زردی رخساره میندیش

در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست

زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم

چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست