گنجور

 
قاسم انوار

ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست

جان در سماع عشق ز معشوقه الست

پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان

ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست

بنما بما جمال و برافکن نقاب را

کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست

از روز زلف غارت دلهای خسته کرد

اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست

از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم

با عاشقان رویم، که آنجا کرم کمست

می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد

خاتم ز دست نفس کشیدم بضربدست

قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب کن

ما پیش آن جمال بیاریم هرچه هست