گنجور

 
قاسم انوار

حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان

زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!

چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی

دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان

گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی

مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان

تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن

ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران

بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی

بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان

ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم

زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!

بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟

حکیمان در ره جانان به برهانند سرگردان