گنجور

 
قاسم انوار

تربیت میکند مرا جانان

تهنیت می فرستم از دل و جان

بسر یار می خورم سوگند

که جزو نیست در مکین و مکان

گر ببینی حیات جان، بینی

عین آن یار در همه اعیان

چشم بگشای، تا عیان بینی

جمله مامور و جمله ما میران

بنده عشق یار مهرویم

بنده مأموم و عشق امام زمان

عقل سلطان ملک صورت شد

عشق سلطان جمله سلطانان

عشق سردار جمله دلها شد

سر نهادند سروران جهان

مست عشق تو شد دل و جانها

تا کجا رفت عقل سرگردان؟

قاسمی را بلطف خود بنواز

بنده تست آشکار و نهان