گنجور

 
قاسم انوار

بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران

یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان

آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد

لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان

ای جان جان جانم، در حال من نظر کن

تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان

چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد

در عرصه قیامت، روز صراط و میزان

در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران

صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان

کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو

چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان

خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان

یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان

دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی

این پردها بسوزد از آه دردمندان

آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا

بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان