گنجور

 
مولانا

ای امتان باطل بر نان زنید بر نان

وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان

حیوان علف کشاند غیر علف نداند

آن آدمی بوَد کاو جوید عقیق و مرجان

آن باغ‌ها بخفته، وین باغ‌ها شکفته

وین قسمتی است رفته، در بارگاه سلطان

جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده

جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان

جانی ز شرح افزون، بالایِ چرخ گردون

چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان

جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش

کوتاه‌عمر و ناخوَش، همچون خیال شیطان

ای خواجه تو کدامی ؟ یا پخته یا که خامی ؟

سرمستِ نقل و جامی ؟ یا شهسوار میدان ؟

روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا

اندر هوا به بالا می‌کرد رقص و جولان

هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی

سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران

گفتم که « در چه شوری ؟ کز وهمِ خلق دوری

تو نور نور نوری ؟ یا آفتاب تابان ؟ »

گفتا « دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد

تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان »

گفتم که « ای امیرم شادت کنار گیرم »

بسیار لابه کردم گفتا که « نیست امکان »

گفتم « بیا وفا کن وین ناز را رها کن

شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان ؟»

گفتا که « من فنایم اندر کنار نایم

نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان »

گفتم « تو را نباید خود دفع کم نیاید

پنجَه بهانه زاید از طبعت ای سخندان »

گفتا « ز سر یک تو باور کجا کنی تو ؟

طفلی و دَرسَت ابجد، برگیر لوح و می‌خوان »

گفتم « همین سیاست می‌کن حلال بادت

صد گونه دفع می‌ده می‌کُش مرا به هجران »

زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر

برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران

بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم

تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان

داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل

داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان

فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی

خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان