گنجور

 
قاسم انوار

ما و این عشق دل افروز، که جان در جانیم

با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم

هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست

ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم

بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟

این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم

گرچه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق

درم ناسره را ما بجوی نستانیم

سر و سامان و ره عشق نباشد با هم

لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم

زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز

بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم

قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند

ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم