گنجور

 
قاسم انوار

ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم

سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم

آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟

روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم

عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت

چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم

ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت

نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم

جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم

سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم

دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی

تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم

واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم

بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم

وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت

تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم

قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما

خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم