گنجور

 
قاسم انوار

طلب‌کاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم

دریغ این جان محروم از جراحت‌های بی‌مرهم!

دلم از غم به جان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟

مگر از آسمان آمد به بام من نشان غم

چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم

چو من خود را نمی‌دانم، چه جای عالم و آدم؟

بیا، ای ساقی جان‌ها، بیار آن باده حمرا

تویی درمان مخموران، به دست تست جام جم

تو نور چشم اعیانی، که جان‌ها از تو می‌نازند

تو جان جمله دل‌هایی، دل و جان همه عالم

به کویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری

امید جان به لطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم

ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما

دریغا! عمر آخر شد، حکایت همچنان مبهم