گنجور

 
قاسم انوار

خاطرم آشفته و جان در ملال

رو بنما، ای مه فرخنده فال

بی تو عجب مضطربم روز و شب!

مرغ دلم چند زند پر و بال؟

بلبل شوریده دل، افغان مکن

موسم هجران شد و آمد وصال

وصل بفریاد دل من رسید

یافتم از هجر بسی گوشمال

گل پس پرده ز همه فارغست

بلبل، ازین حال دمی خوش بنال

بلبل آشفته، شغب را بمان

نوبت حالست، مکن قیل و قال

واعظ ما قصه و افسانه گفت

خواجه سمینست، نشد در جدال

خواجه عزیزست، ولیکن نکرد

از طرف تن سوی جان انتقال

قاسمی، از عین عیان قصه کن

تا بکی اندیشه خواب و خیال؟