خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟