گنجور

 
قاسم انوار

دلی دارم ز سودایش پر آتش

دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش

چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟

که از هجران دلی دارم مشوش

گهی کز وصل جانان یاد آرم

ز خون دل شود رویم منقش

گروهی اهل عاداتند و رسمند

گهی در فکر ریش و گاه درفش

تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی

که ایشان جمله نادانند و اعمش

بکوی عاشقان بنشین و خوش باش

بهر حالت که صافی بهتر از غش

چنان زد آتشم، قاسم، زبانه

که ره بین خرد نشناخت غورش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

گزیده شمس دین ای از نهیبت

شده حال بداندیشان مشوش

کشیده بر سرت تأیید سایه

فگنده بر درت اقبال مفرش

بدست باس تو چون موم آهن

[...]

میبدی

دلم کو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه