گنجور

 
قاسم انوار

دلی دارم ز سودایش پر آتش

دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش

چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟

که از هجران دلی دارم مشوش

گهی کز وصل جانان یاد آرم

ز خون دل شود رویم منقش

گروهی اهل عاداتند و رسمند

گهی در فکر ریش و گاه درفش

تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی

که ایشان جمله نادانند و اعمش

بکوی عاشقان بنشین و خوش باش

بهر حالت که صافی بهتر از غش

چنان زد آتشم، قاسم، زبانه

که ره بین خرد نشناخت غورش

 
 
 
میبدی

دلم کو با تو همراهست و همبر

چگونه مهر بندد جای دیگر

دلی کو را تو هم جانی و هم هوش

از آن دل چون شود یادت فراموش‌

سعدی

بکوش امروز تا گندم بپاشی

که فردا بر جوی قادر نباشی

تو خود بفرست برگ رفتن از پیش

که خویشان را نباشد جز غم خویش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه