دلی دارم ز سودایش پر آتش
دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش
چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟
که از هجران دلی دارم مشوش
گهی کز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منقش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فکر ریش و گاه درفش
تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی
که ایشان جمله نادانند و اعمش
بکوی عاشقان بنشین و خوش باش
بهر حالت که صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
که ره بین خرد نشناخت غورش