قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

دلی دارم ز سودایش پر آتش

دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش

چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟

که از هجران دلی دارم مشوش

گهی کز وصل جانان یاد آرم

ز خون دل شود رویم منقش

گروهی اهل عاداتند و رسمند

گهی در فکر ریش و گاه درفش

تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی

که ایشان جمله نادانند و اعمش

بکوی عاشقان بنشین و خوش باش

بهر حالت که صافی بهتر از غش

چنان زد آتشم، قاسم، زبانه

که ره بین خرد نشناخت غورش