فکر عقل از حد گذشت ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران ماندهام
هیچ میپرسی که چون میآوری شبها به روز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گرچه داند عقل کان رعنا نمیداند رموز
عزت هر کس به قدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز