گنجور

 
محتشم کاشانی

دوش در بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز

روشنی بیرون نرفت از خانهٔ من تا به روز

دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب

روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز

دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام

چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز

دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال

دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز

هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت

محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز