گنجور

 
محتشم کاشانی

دوش در بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز

روشنی بیرون نرفت از خانهٔ من تا به روز

دیشب از شست خیالش ناوکی خوردم به خواب

روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سینه‌سوز

دیدمش در خواب کاتش می‌زند در خانه‌ام

چون شدم بیدار دیدم آه خود را خانه سوز

دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خیال

دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز

هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت

محتشم گر عاقلی کس را میاموز این رموز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

دوش من یا ایر خود تدبیر کردم تا بروز

کاینهمه بدریده های خلقرا چندین بدوز

گفت خاموش ای خر و بندیش ای ناهل پیش

مرد خواهی تابگاه حشر جون خرمی سپوز

گفتم آمد ماه روزه چون کنم تدبیر چیست

[...]

مولانا

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز

خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش

جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز

غیر عاشق دان که چون سرما بود اندر خزان

[...]

قاسم انوار

فکر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز

هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز

با وجود آنکه دریا جرعه جام منست

بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز

با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام

[...]

جامی

فصل دی کوته بود ساقی برای عیش روز

رشته گیر از شمع و از شب وصله ای بر روز دوز

از فروغ فضله شهدم چه حاصل فضل کن

وز رخ شاهد حریم مجلسم را برفروز

در جوانی بود سجده پیش شاهد عادتم

[...]

محتشم کاشانی

دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز

نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز

همرهش فوجی ز می‌خواران پر ظرف از شراب

واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز

پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه