گنجور

 
قاسم انوار

امکان صبر نیست، ز سر گیرم این نفیر

دل رفت و صبر رفت، خدایا، تو دست گیر

مطرب، بیا و نغمه روحانیون بزن

ساقی، بیا، ز خم صفا کاسه ای بگیر

از خم بپرس قصه مستی، که خم می

دارد صد آفتاب دل افروز در ضمیر

پیر مغان مرا بخرابات ره نمود

در حال سجده کردم و گفتم که: یا مجیر

چون بازگشت جمله جانها بسوی تست

«یا منتهی المنایا، یا غایة المصیر»!

جویای کوی تست توانا و ناتوان

حیران روی تست، اگر شاه، اگر فقیر

گویند: قاسمی بکه دادست جان و دل؟

سلطان بی وزیر و شهنشاه بی نظیر