گنجور

 
قاسم انوار

لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار

نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟

حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت

خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار

صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر

مهره گل را نمی داند ز در شاهوار

صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد

در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار

گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب

آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار

بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد

یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار

ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی

عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار

جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای

ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار

قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست

عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode